خطر گسترش کمی علوم انسانی با توجه به ماهیت آن
بیست و سومین نشست از سلسله نشست های انقلاب اسلامی مخاطرات امروز و فردا، سه شنبه سوم آذرماه ۸۸ با سخنرانی دکتر اکبر جباری با موضوع “خطر گسترش کمی علوم انسانی با توجه به ماهیت آن” و همچنین سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین مهدی طائب با موضوع عبور از فتنه بزرگ – واکاوی رفتار خواص در […]
بیست و سومین نشست از سلسله نشست های انقلاب اسلامی مخاطرات امروز و فردا، سه شنبه سوم آذرماه ۸۸ با سخنرانی دکتر اکبر جباری با موضوع “خطر گسترش کمی علوم انسانی با توجه به ماهیت آن” و همچنین سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین مهدی طائب با موضوع عبور از فتنه بزرگ – واکاوی رفتار خواص در انتخابات دهم برگزار شد.
متن سخنرانی:
بسم الله الرحمن الرحیم
بسیار خوشحالم در بین دوستان هستم که بحثی رو که امروز بنا به شرایط زمانه مورد توجه قرار گرفته است. البته ضرورت پرداختن به علوم انسانی، بحثی است که در کشور ما میبایست سالها پیش از این طرح میشد. من به یاد دارم که حدود تقریباً ۱۲ و ۱۳ سال پیش برای اولین بار مقام معظم رهبری بحث اسلامی کردن دانشگاه را مطرح میکردند. کلید این بحث خورده شد و لکن آن طور که میبایست مورد توجه قرار بگیرد، قرار نگرفت.
بنده به عنوان یک طلبه فلسفه امشب در خدمتتان هستم. کاری زیاد به آن ساحات سیاسی و اجتماعی آن ندارم. قطعاً در برنامههای دیگر به تفصیل مورد بحث قرار میگیرد.
بحث در باب علوم انسانی است و خواستگاه این علوم …
وقتی از علوم انسانی صحبت میشود. التفات داریم که خواستگاه آن غرب است. و امروزه آنچه برای ما مشکل ایجاد کرده، همین خواستگاه غربی آن است.
اما قبل از پرداختن به علوم انسانی، طرح یک پرسش مهم است. وقتی از غرب صحبت میکنیم، منظور کدام غرب است. خیلی ساده عرض میکنم، غرب الان است یا غرب قرن ۱۷ و ۱۸ … ؟!
ظاهراً در کشور ما زیاد تفاوتی نمیگذارند بین این دو غرب؛ غربی که همین که در حال گذران تاریخ خودش است. و غربی که به ما نمایانده شده در طول یک قرن شاید کمی بیشتر و مواجهای که ما با غرب داشتیم.
امروزه آنچه به عنوان علوم انسانی در دسترس ماست، چه در قالب ترجمه آثار، چه در قالب تألیفات، غربی را به ما نشان میدهد که تاریخش به قرن ۱۷ و ۱۸ میرسد.
جهت اطلاع عرض میکنم، در اواخر قرن ۱۹ یا همان اواسط … فیلسوفی مثل دیلتای کتابی بسیار مهمی در زمینه علوم انسانی نوشته میشود، کتاب تقریباً ۱۷ جلدی متن آلمانیاش که متن انگلیسیاش کمتر است، … این کتاب هنوز که هنوز است، ترجمه نشده. البته چند روز پیش شنیدم، جلد اولش که مقدمه این کتاب باشد، ترجمه شده است.
پس چیه که بر ما حاکم است و ما هم از آن گله داریم؟! شاید پاسخ به این پرسش لازم باشد که نگاه تاریخی به مواجه خودمان به غرب داشته باشیم. در واقع آثاری که از غرب ترجمه شده چقدر دسترسی داریم و آثاری که ترجمه نشده و ما هم بی خبر از آن هستیم. بحران در علوم انسانی در دنیای غرب مال حداقل اوائل قرن ۲۰ … وقتی که جنگ جهانی اول شکل میگیرد، فاصله بین دو جنگ، فیلسوفان و اندیشمندان مغرب زمین به مثابه میخچههای پا، که فکر کنم تعبیری از جامعهشناس یهودی «دیموند آرون» است که میگوید اولین فشارها را این قشر تحمل میکنند.
فیلسوفان و اندیشمندان در مدت زمان دو جنگ جهانی به نکاتی التفات پیدا کردند، قرار بود عقل روشنگری که در قرن ۱۷ و ۱۸ کانت و دیگر فیلسوفان روشنگری نویدش را میدادند، سعادت برای بشر بیاورد؛ ولی دیدند سعادتی که نیامد، از دلش یک جنگ درآمد.
این التفات، در جنگ دوم بیشتر شد. فیلسوف فرانکفورتی «آدرنو» در کتاب «دیالکتیک روشنگری» یک جملهایی دارد، جالبه … میگوید: ما الان میفهمیم که جنگ بر اساس یک فرمول ساده ریاضی شکل گرفت و بر اساس همون فرمول ساده هم پایان یافت. شاید امروزه کسی نداند در شهر ؟؟؟ آلمان، در پایان جنگ چند نفر کشته شدند. جالب است، در سیاستها هم بگردید مطلبی نمیتوانید، بیابید. اگر هم مطلبی داشته باشد، به واسطه یهود زدگی رسانهها، اطلاعات، غیرقابل دسترسی است. «آدِرْنو» میگوید این فرمول ساده این بود، کشته شدن ۳۰۰ هزار نفر بهتر است از نابود شدن چند میلیون نفر… هر عقل سلیمی میفهمد ۳۰۰ هزار کمتر از چند میلیون نفر است. قاعده ساده ریاضی که کودکان هم بر آن اطلاع دارند. این پارادوکس عقلانیت جدید بود. این قاعده هم از دل عقلانیت در میآید.
چه شد؟! قرار بود عقل مدرن انسان را به سعادت و خوشبختی برساند، ولی از دل آن دو تا جنگ بوجود آمد. و چنین قواعدی در آمد. چه کسی نفی میکند که ۳۰۰ هزار نفر کمتر از چند میلیون نیست؟!
بگذریم از اینکه بعضی از فیلسوفان مغرب زمین حمایت کردند از بمباران اتمی آمریکا در ژاپن مثل پوپر در کتاب زندگینامه خود، «جستجوی ناتمام رسماً دفاع میکند از حمله اتمی.
این شرایطی بود که فیلسوفان به تکاپوی فکری افتادند. سال ۱۹۳۴ کتاب «بحران دنیای متجدد» «رنپ گنون» نوشته میشود و در همان سالها هم کتاب سیطره کمیت و علائم آخرالزمان را مینویسد. در همان ایام «هوسرل» فیلسوف پدیدار شناس، کتاب بحران علم اروپایی را مینویسد. چارلی چاپلین هم فیلم عصر جدید را میسازد. فیلمی که در آن دنیای مدرن را به مسخره میگیرد و چندین فیلسوف بعدها بر این فیلم حاشیه و تفسیر زدهاند.
بحران در حوزه تفکر، امر جدیدی نبود. بسیار جدی و شایع. از دل این بحران جریانهای فلسفی جدیدی در غرب ظهور میکند. که بنده به عنوان طلبه فلسفه رسمی غرب، عرض میکنم، ما شاید بطور کلی بیخبر باشیم از این جریانهایی که بعد از جنگ تازه شکل میگیرد.
برای نمونه عرض میکنم، در حوزه علوم انسانی، یکی از شاخههای که بسیار در جامعه ما دامنگیر است، رشتههای روانشناسی است. تلویزیون جمهوری اسلامی هم که الی ماشاءا… در اختیار این روانشناسهاست. و البته بی اطلاع هم نیستم که در شهر مقدس قم بسیاری از طلاب احساس نیاز میکنند که بروند حتما روانشناسی بخوانند.
سال ۱۹۶۰ جریانی فلسفی در اروپا شکل میگیرد، پایان روانشناسی. حوزه وسیعی از فیلسوفان پدیدار شناس، این حوزه را شکل میدهند در سر تا سر اروپا و آمریکا کشیده میشود. در این نیم قرن هیچ اثری به زبان فارسی نه ترجمه شده، نه تألیف.
اصلاً اینکه میگویم بیخبریم، اغراق آمیز نیست. از طرفی میبینم این مباحث در جوامع چقدر نفوذ دارد.
وقتی در بین اهل علم، طلاب و دانشجویان و… یک نوع نگاه حسرت آمیزی به روانشناسی وجود داره، اینکه عموم مردم وضعشان روشن است.
مصیبت بار تر اینکه، در جامعه ما به راحتی با زدن یک پسوند و ارائه یکسری آیه و حدیث به همین کتابها، اسم روانشناسی اسلامی درست میشود. کتاب زیاد نوشته میشود، در حالیکه خرج کردن آیه و حدیث در مبانی که هیچ دخلی در مبانی نظری و تاریخی ما دارد؟
اگر قرار بر تقلید بود، میدیدیم الان دنیای غرب و محافل جدی آن فقط و فقط دارند نقد بنیان کن میکنند. در حالیکه ما براحتی اسلامیزه میکنیم. در حالیکه تا عواقب آن را در حوزه سیاسی و اجتماعی نبینیم به فکر علوم انسانی نمیافتیم. خدا پدر و مادر حجاریان را بیامرزه که یک اتفاقی را مطرح کرد که بیاییم بحث در مورد علوم انسانی کنیم.
این مصیبتی است قابل تأمل که چرا وضعیت ما اینگونه است و از کجا میآید؟! زیاد هم هست. در مراکز علمی و آموزشی که به ظاهر حداقل عناوین دینی و اسلامی دارند میبینند زیاد شده است. حالا کاری مثلاً به دانشگاه تهران ندارم، گروه جامعهشناسیاش نطفهاش به «هابرماس» گره خورده… اون معلومالحال است. در مراکزی که حداقل به اسم انقلاب و اسلام هست میبینم یک وارفتگی وجود دارد به این علوم و آنجایی هم که وارفتگی وجود ندارد، کاملاً هم جاهلانه است.
صرفاً چون با مظاهرش مخالفند، اجمالاً میدانند که این مظاهر نسبتی به آن مبانی دارد. پس مخالفت با مبانی میشود. خب این تصویری از وضعیت ماست که نسبت به غرب آشنایی نداریم. اگر میبینید آثاری از هابرماس و غیره… ترجمه میشود و خوانده میشود و این هم جدید هستند، غافل هستیم که در دنیای غرب محلی از اعراب ندارند. حداقل در محیطهای رسمی و جدی فلسفی «هابرماس» معروف به فیلسوف محافظه کار است. آخرین کسی که سنگ مدرنیته را به سینه میزند.
هابرماس نماینده غرب قرن ۱۷ و ۱۸ است نه امروز؛ اونهایی هم که به آرامی کسی مثل هابرماس اکتفا میکنند در واقع به قرن ۱۷ و ۱۸ رفتند.
لیستی بلند بالایی از فیلسوفان غرب در اختیار دارم که شاید هم نامی از آنها نشنیده باشیم در حالیکه بطور جدی بحث میکنند در ابواب مختلف جالب است.
مفهوم غربزدگی را برای اولین بار یک فیلسوف آلمانی مطرح کرد. فکر نکنیم مفهوم است که ما تأمل به آن شدیم و یا مفهوم آمریکا زدگی را برای اولین بار یک فیلسوف آلمانی مطرح کرد. اینها چند دهه است که دارند بحران را به رخ دنیا میکشند و ما بی خبر از آن همچنان درگیر با یک دشمن فرضی هستیم که قرن ۱۷ و ۱۸ اروپا را به خورد ما میدهد. ای کاش غرب و اروپای امروز را به ما میشناساندند. غرب الان، که بحثهایی را طرح میکند.
پس این خیلی مهم است که وقتی از علوم انسانی صحبت میکنیم بدانیم منظور کدام علوم انسانی است و منظور کدام غرب است! علوم انسانی بعد از دو جنگ جهانی، تغییرات ما هوی اساسی در غرب پیدا کرده است. در روانشناسی، جامعهشناسی، علوم سیاسی و دیگر شاخههای علوم انسانی این بحث مطرح است. اگر قرار است در فضای علمی کشور ما بحثی در باب علوم انسانی بشود، اولاً باید این نکته لحاظ بشود که علوم انسانی بطور دقیق شامل چه رشتههایی است!! و آبشخور تاریخی و فکری اینها کی و کجاست؟! اولین کسانی که رفتند به غرب، در دوره قاجار اینها چه کسانی بودند؟! امثالی مثل آخوندزاده، تقیزاده و… یکسری طلاب علوم دینی بودند که در علوم دینی به جایی نرسیده بودند، به غرب میروند و آنجا که میروند، مبانی عمیق فلسفی را نمیخوانند بلکه مقداری ادبیات و مباحث ژورنالیستی را فرا میگیرند. لذا در بازگشتان یکسری ژورنالیستهایی میشوند که نه با غرب بشکل عمیق آشنا شدند و نه از علوم اسلامی خطّی برده بودند.
بنیان ژورنالیست در کشور ما، اینهایی میریزند و همچنان که الان است، میبینیم ساحت ژورنالیست در کشور ما یکی از مبتذلترین ساحات است.
اما در غرب چطور بود؟! در دوره روشنگری قرن ۱۷ و ۱۸، اصحاب دایرهالمعارف، کسانی مثل «ووُلف» که برای اولین بار به عنوان فیلسوفان تراز اول غرب، روزنامه راه میاندازند. و از زبان ژورنالیست استفاده میکنند برای تحقق آن ساحت فکری که پیش از این توی (در) آثار فلسفیشان طرح میشد. اما دینی چطور، ژورنالیست نطفهاش در بیسوادی و انحطاط بسته میشود و همین است که سیر امتدادش تا به امروز که در جمهوری اسلامی هستیم، ادامه داشته است.
ارباب ؟؟؟ و ساحت ژورنالیست، ساحت منحط و ابتذالی است که در جدیترین شکلاش، کسانی میشوند که در همین حوزههای علوم انسانی دست و پا زدهاند.
خب، این وضعیت تاریخی ما برای اینکه ما را نسبت به مواجهه با آن امری که با آن درگیر هستیم روشن کند، کمک میکند.
اگر همان علوم انسانی که محصول مواجهه ما با قرن ۱۷ و ۱۸ اروپا بوده را لحاظ کنیم، ببینیم چه بوده؟! بنیانهای نظری این علوم چه بود؟! در دو ساحت میتوان بحث کرد. ساحات دیگر را دیگر بزرگان به بحث میگذارند.
۱ـ ساحت وجود شناختی «آنتولوژیک»
۲ـ ساحت روشنشناختی «مِئدُلوژیک»
در اواخر قرن ۱۹ همان طور که عرض کردم بحران همه جا موج میزند. از زندگی عمومی مردم تا ساحت فیلسوفان و اندیشمندان فیلسوفی مثل نیچه میگوید که نهیلیسم به در میکوبد و ما صدای کوبش این در را میشنویم. در اواخر قرن ۱۹ و تعیین میکند ۳۰۰ سال آینده تاریخ، تاریخ نهیلیسم خواهد بود. و تعیین درستی هم میکند.
نهیلیسم یک مکتب در عرض مکاتب دیگر فلسفی نیست و شاید درست آن باشد که این اسم را کمی با احتیاط به کار ببریم. به تعبیر خود نیچه، نهیلیسم یک تاریخ است. یک تاریخی که ما درون آن هستیم و در حال فلسفهورزی و اندیشه و حتی دینداری هستیم. تاریخ ۲۵۰۰ سال را، تاریخ نهیلیسم میداند. درون این تاریخ ما دیندار بودیم، بیدین شدیم، ضدّ دین شدیم، سکولار شدیم، درون این تاریخ است.
نهیلیسم چیست؟!
بحث از آن برای این اهمیت داره که وضعیت علوم انسانی را باید در ذیل وضعیت تفکر فلسفی دید. اگر علوم انسانی شکل گرفت در قرون ۱۸ و ۱۹ این بواسطه پایان تفکر فلسفی بود. یعنی پایانی از جنس پایان یک بذر که درخت شده نیست. بلکه پایان فلسفه و تولد علوم. این اتفاقی است که در قرن ۱۸ و ۱۹ رخ میدهد. فلسفه به تعبیر خود فیلسوفان منتقد مغرب زمین، تاریخ فلسفه، تاریخ غفلت از وجود بود. تاریخ غفلت از وجود یعنی نیست انگاشتن وجود.
نیست انگارییان در معنای دقیق میشود، نیست انگاری وجود؛ وقتی انسان در ساحت اندیشهورزی از وجود غافل میشود و به موجود میپردازد، فرقی دیگر نمیکند، این موجود یکبار میشود جواهر، یکبار میشود اراده معطوف به قدرت و یکبار میشود خدا پرداختن به موجود و غفلت از وجود تقدیر تاریخی فلسفه است.
پرداختن به موجود در سطح متافیزیک روش خودش را دارد، چنانکه حتی این پرداختن به موجود در ساحت متافیزیک. منظور از متافیزیک همان فلسفهورزی است. ساحت پرداختن به موجود بما هو موجود با روش خاص.
این تحقق به روش خاص، میشود فلسفه؛ وقتی که این موجود معین در موجودات جزئی میشود و بعد روش آن هم خاصی میشود، علوم شکل میگیرد؛ (sciens) شکل میگیرد. این مفهوم (sciens) خیلی مهم است. برای اینکه در علوم انسانی و علوم تجربی و ریاضی مشترک است.
بهتر است (sciens) را با علم جدا کنیم. چرا که در معارف دینی خودمان کلمه علم را داریم که هیچ ربطی هم به (sciens) ندارد. علم در کلامالله نور است. در معارف دینی از صفات الهی است و عالم از اسماء حق است. اما (sciens) هیچ ربطی به این علم ندارد. این بحثی را هم که در بین فیلسوفان اسلامی مطرح است در باب علم مفید و مضر و… اینها مبانی فلسفی ندارد. یعنی اگر به مبانی فلسفی غرب آشنایی داشته باشیم، التفات پیدا میکنیم که این مباحث جایگاهی در مبانی فلسفی ندارد. بلکه این مباحث کلامی و ایدئولوژیک است.
(sciens) چیست؟؟
(sciens) نحوهایی ازکوشش آدمی است برای رسیدن به غایات مشخص از پیش تعیین شده روی این حساب، عالم کسی است که از قبل جهت خود را معین کرده و روشی که معطوف به آن جهت است را هم کشف کرده است. پس در (sciens) چیزی به معنای بی طرفی معینی ندارد. اینکه در فضاهای بیخبری بعضاً گفته میشود، بیطرفانه بحث علمی کنیم، تناقض دارد. علم ذاتاً جهتمند است. اما تلقی ما از (sciens) هیچ ارزشی ندارد و اضافه کردن چند آیه و حدیث به یک مطلب، ماهیت آن را تغییر نمیدهد.
دکارت میگوید: من میاندیشم پس هستم. خیلیها این جمله دکارت را با استدلال ابنسینا قیاس کردهاند که ابنسینا قبل از دکارت این حرف را زده دکارت که مطلب مهمی نگفته است. این قیاسها ناشی از همین غفلت مبانی تئوریک است. منظور دکارت از این جمله اینست که همه چیز قائم به این اندیشه است. یعنی ایپستومولوژیک مقدم بر آنتولوژیک میشود.
هستی قائم به اندیشه من است. کتاب مهم دکارت «تأملات در فلسفه اولی» یک فصل آن درباره اثبات خداست. کتاب کم حجمی است و جالب اینکه همین کتاب بنیان تفکر غربی را پیریزی میکند. این چه خدایی است که دکارت اثبات میکند؟! خدا هست برای اینکه من هستم طبیعت هست، عالم هست برای اینکه من هستم. منظور از من، من اندیشه است. من میاندیشم پس خدا هست. اگر نیاندیشم خدایی وجود ندارد.
این خدایی که دکارت اثبات میکند، خدای درزگیر و رخنه پوش است
در تاریخ مغرب زمین به موازات فربه شدن علم به معنای (sciens)، اِلْعادهم رشد میکند. اینکه البته گفته شد نمیخواهیم معنای الحاد را از (sciens) بگیریم؛ بلکه مراد اینست که (sciens) افتضائاتی دارد، لوازمی دارد که اگر به آنها التفات نداشته باشیم، هیچ فرقی نمیکنه شما صدر و ذیل این مباحث را کلا میکنید و آیه و حدیث اضافه کنید.
پرداختن به موجود با یک روش خاص میشود (sciens)؛ اگر که انسان توفیق پیدا میکند عالم را مسخَّر خود کند، نگوییم خداوند هم به ما وعده داده که عالم را کشف کنیم. تسخیر عالم بر اساس (sciens) یعنی صورت دادن خود بر این ماده بیجان؛ کانت بحث از مقولات میکند. میگوید نقش انسان در شناخت گرفتن و لمس کردن از طریق حواس پنجگانه است و صورت دادن بواسطه ذهن؛ پیش از کانت واهب الصور که بود؟! «(sciens) واهب الصور کیه! انسان صورت میدهد به اشیاء بی جان. انسان واهب الصور است. عالم را قرار است به تسخیر در آورد. تعریف حقیقت نزد ارسطوئیها چه بود؟! مطابقت عین با ذهن
اما در دوره جدید کانت این تعریف را جابجا میکند. جای ذهن و عین را عوض میکند. کانت میگوید حقیقت مطابقت ذهن با عین است. یعنی ذهن است که باید اعیان را مطابق خودش بکند.
نتیجه آن مارکس است که وقتی میگوید ما برآنیم عالم را تغییر دهیم، به خلاف گذشتگان که میخواستند عالم را تفسیر کنند. منظورش مارکیستها نیست بلکه منظورش فلیسوفان قرن جدید است. آنگونه که میخواهیم اعیان عالم را تغییر میدهیم.
عقلانیت مدرن درونش تفکر ابزاریست. عالم وسیلهای بیش نیست. مثل این میکروفن که میتوانید کلاما… بخوانید یا چرت و پرت گفت
نگاه ابزاری به عالم و آدم پدیدهایست برای عصر جدید. و علوم انسانی از دل این نگاه برخواسته است. اگر قرار است ما نقدی به علوم انسانی داشته باشیم میبایست این نگاه و سر چشمه هستی را روشن کنیم. نسبتمان به هستی باید روشن شود.
در هر دورهای انسان با وجود نسبتی پیدا میکند و بر اساس این نسبت عالمش را طرحاندازی میکند. عالمی که ما در آن در حال زندگی هستیم، مختص غرب هم نیست و همه جا حاکم است. عالم، عالم غربی است که بنیانش همین نگاه ابزاری است.
فرق بین من استاد دانشگاه و غیره نیست. وقتی نگاه ابزاری به عالم داریم، یعنی نگاه غربی داریم.
ذات تفکر فلسفی غرب که در علوم انسانی جلوه میکند، بر همین بنیان است. نگاه ابزاری؛ اگر کسی مدعی است که میتوان هم نگاه ابزاری داشت و هم نگاه تفکر دینی داشت، خوش به سعادتش که نمیدانم چطور کفر و دین را جمع کرده است
البته بسیاری بر این نظر هستند و سعی زیادی هم دارند که القاء کنند این مطلب را، ساحت رسانهها جدیتر از اینست که ما فکر کنیم، چیزی به نام رسانه دینی یا غیر دینی داشته باشیم که ؟؟؟ رسانه کشت!!
اما غافل نشویم از مبانی تاریخی و نظری این علوم که در غرب شکل گرفت. نمیتوانیم مسائل خودمان را که بومی و خودی است با مبانی غربی بسنجیم. چنانکه امروزه مطرح است. این مختص دانشگاهها نیست. اگر چه اتهام دانشگاهها بیشتر است.
غربزدگی در محافل دینی به مراتب خطرناکتر است از غربزدگی مطرح در دانشگاهها آشکار است؛ اما وقتی کتابی تحت عنوان روانشناسی اسلامی تولید میشود و صاحب آن هم برای اینکه سواد امروزی را هم به رخ مخاطب بکشد مدام آدرس کتاب روانشناسی دهد
بیتوجهی به مبانی نظری، آفاتی دارد. مگر کم داشتیم طلابی که از همین موسسه معروفی که در قم است، به آمریکا و کانادا رفتند برای تحصیل و بعد بدتر از کسانی شدند که اینجا درس میخواندند و غربزده بودند. آمدند و حرفهای عجیب و غریب زدند. آیا دلیل این، عدم آشنایی ما به مبانی فلسفی نیست!! همان اتفاقی که دوره مشروطه افتاده الان هم در حال اتفاق است
یعنی اگر کسی با مبانی فلسفی مغرب زمین آشنا باشد براحتی نمیتواند این اصطلاح را بکار ببره و بگوید ما رسانه دینی داریم یا سریال دینی ساختیم. به صرف اینکه موضوع سریالی مذهبی باشد، نمیتوان گفت سریال مذهبی تولید کردیم. مگر در هالیوود فیلم هایی نداریم که نمادهای مذهبی را بکار برده است. آیا به صرف کاربرد از نمادهای دینی میتوان گفت فیلم دینی تولید شد.
در پایان یادآور میشوم، نگاه ابزاری به عالم و بن تفکر مستتر در علوم انسانی را هم این عقلانیت ابزاری میدانم.
سؤال: به نظر میرسد نگاه شما به مسائل نگاهی کلی است. مثلاً رسانه دینی، نه اینکه در تمام مصادیقش دینی باشد بلکه بر اساس ؟؟؟ میگوئیم دینی است. شما مطلقاً نفی میکنید.
ج: بله من نگاهی کلگرایانه (هالستی) دارم. چرا که ما در عالم با یک کل مواجه هستیم مثلاً وقتی فیلمی را میبینیم، کلیّت این فیلم با من نسبت دارد. و اگر هم اثری بگذارد، کلیت آن بر من اثر میگذارد.
البته هر کلی، اجزائی دارد. این اجزاء اثری درون کل دارد. البته کل فیلم دارای اجزاء است.
انسان در نسبت کلی با عالم ماهیت اشیاء و پدیدهها، چنان عرضه میشود که گویی همواره در یک هالهای پنهان است. شاید هیچ وقت این کل به چشم نیاید. اما آنچه به دید میآید، اجزاء است.
س: ما منکر وجود چنین علومی مثل روانشناسی نیستم، چگونه خودمان تولید کنیم؟!
ج: نگاه ایدئولوژیک به این علوم که بن آن نگاه ابزاری است، غلط است تا گرفتار این نگاه هستیم نمیتوانیم به ذات این علوم رهی پیدا کنیم.
از دل معارف و منابع دین (کتابا… و سنت) اتفاقی میافتد تا به مبانی آن توجه کنیم.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰